بس که از زهر شکایت لب دل افگار بست


دل مرا چون بسته در جیب و بغل زنگار بست

عشرت فصل بهاران خنده واری بیش نیست


وقت نخلی خوش که پیش از غنچه بستن بار بست

شد ز پیوند تن افسرده، دل بی کسان به خاک


وای بر خامی که نان خویش بر دیوار بست

نیست بی خورشید عالمتاب صبح انتظار


پیر کنعان طرفها از چشم چون دستار بست

موم گردد سنگ خارا در کفش چون کوهکن


روی گرم کارفرما هر که را بر کار بست

رشته پیوند یاران را بریدن کافری است


تا برآمد از چمن گل بر میان زنار بست

هر که شد در حلقه سرگشتگان چون نقطه فرد


از سر رغبت کمر در خدمتش پرگار بست

در عرق پوشیده گردید آن عذار شرمگین


جوش گل راه تماشایی بر این گلزار بست

هر که صائب گوشه چشمی ز خواب امن دید


بی تأمل در به روی دولت بیدار بست